تغییری ای صنم بده اطوار خویش را


مپسند بر من این همه آزار خویش را

هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل


هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را

پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست


یکره ببین ز لطف خریدار خویش را

مرغان ز آشیانه برون افتادهایم


گم کردهایم ماره گلزار خویش را

تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم


بر بست بال مرغ گرفتار خویش را

مهلت نداد صرصر ایام تا که ما


در آشیان نهیم خس و خار خویش را

هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی


نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را

زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است


بر باد دفتر و سرو دستار خویش را

اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل


اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را